Image hosting by TinyPic

 
موضوع انشا : فوايد کامپيوتر را شرح دهيد
  کامپيوتر چيز بسيار خوبي ميباشد و براي ما خيلي لازم داريم . پدرم به من قول داده که که براي 
هر نمره بالاي 12 در کارنامه ام يک تکه از آن را براي من بخرد ! فعلا پدرم يک موس خريده  
و قول داده ماه به ماه سيستم را آپديت کند ! پدرم در کامپيوتر  خيلي ميفهمد و  حتي توانسته
 يک بار به اينترنت وارد کند !  مادرم در برخورد با کامپيوتر خيلي شاس ميباشد و روزي دوبار
 موس من را با جارو و بيل ميزند ! حتي تازگيا در خانه تله موش هم کار گذاشته است به همين 
علت انگشت شست هر دو پاي پدرم قطع  شده ميباشد ! پدرم  شب ها به کافي شاپ  ميرود  و
 داخل ميکند و چت ميکند‌ ! مادرم  و پدرم هميشه در حال چک و لقد ميباشند و مادرم به پدرم
 ميگويد تو مگه خودت خواهر و مادر نداري که ميري با دختراي خارجکي چت ميکني ! من هم 
در اين مواقع حرف نميزنم چون ميدانم مادرم به  من  ميگويد : کپو اوغلو ! اوشاخ پيس ! 
بيشين مشقاتو بينويس ! 
پدر من تازگيها در اورکات ميباشد و من ميدانم که اورکات خيلي بي ناموس ميباشد و شنيده ام 
که خيلي دختر دارد و خيلي بد حجاب ميباشند ! پدرم چند روزي است که موس من را قايم کرده 
و ميگويد  مزاحم درس خواندن  من ميباشد‌ ! خواهرم خيلي وقت است شوهرش را  کرده  است 
و الان هم خيلي  بچه  دارند !  من گاهي  وقت ها به خانه  آنها  ميروم و  از آنجا  کانتکت  ميکنم 
و با يک آيدي دخترانه با پدرم چت ميکنم و لاو ميترکانم ! پدرم خيلي دوروغ  ميگويد و در کامپيوتر 
ميگويد بچه جردن بوده است و يک روز صبح بلند شده است و  ديده  در جوب  دروازه دولاب است 
او ميگويد آب زده ما  رو  آورده پايين ! من هر روز در چت با پدرم قرار  ميگذارم و سر قرار نمي روم 
پدرم شبها وقتي به خانه مي آيد  عصباني است و من را  کتک  ميزند و فحش  ميدهد  شايد به 
اين  خاطر  که  در سر قرار هيچ کس نمي آيد  . پدرم  ديگر  کمتر  آب  و  ماست  خيار  با چيپس 
ميخورد چون  شبها ديگر وقت ندارد  و به کافي شاپ  ميرود و وارد مي کند  کامپيوتر بسيار مفيد 
ميباشد و من آن را خيلي دوست دارم !
و اين بود انشاي من ... !

 و خداوند عشق را آفرید...

در زندگی همه آدمها دقايق لجوجی هستند که هر چه اصرارشان کنی بگذارند و بگذرند ، باز ميخکوب بر شانه خستگيهای تو می نشينند .

دقايقی که نه می شود خنديد و نه حتی بغض های سنگين را رها کرد .  هرچه فکر می کنی نمی فهمی چه بايد کرد و هيچ کس هم کلامی به تو نمی گويد ، تو تنها می شوی و باز کسی چيزی نميگويد .

دنيايت آنقدر تنگ می شود که حتی نفسهايت در آن جا نمی گيرد . خستگی امانت را می برد . دلت خاليست ، ذهنت پر . قلبت پر ضربان و ذهنت مغشوش .....

تو در به در ، به دنبال معجزه می گردی اما راستش را بخواهی هيچ کس جز تو برای تو معجزه نخواهد کرد و تو اينگونه اعجاز کن :

 در اوج خستگی اين لحظه ها ، لبهايت را مجبور کن برايت بخندند و قلبت را راضی کن که دوست بدارد و به چشمانت بگو اگر نمی بايست گريست ، خدا مجرای اشک را نمی آفريد . دست و پايت را از چسبناکی اين لحظه  ها، آهسته رهاکن .

بی شک کسی در وجود تو زمزمه می کند ، حوصله اش نيست بخواب ...   اما تو به نشانه ی زندگی چشمانت را باز کن ، دريچه های قلبت را بگشا ... قدمهايت که به رفتن مايل شوند ديگر هيچ چيزی سخت نيست، تنها تو اولين قدم را بردار ......