مصلوب...
نگاه مي کردم به سوراخهاي كف دستهايم ، جاي ميخها ، كه هر لحظه گشادتر ميشد . مي بايست وزنم را با دستهايم تحمل مي كردم . رگهاي دستم دانه به دانه از شدت كشش پاره مي شدند و خون ، مي ريخت روي پيرزن لابد . آن پايين ايستاده بود . تيغ دست گرفته بود و هر بار تكه اي از بدنم را مي بريد . تكه هاي كوچك ، به اندازه ي كف دست . نمي ديدمش . فقط صداي خنده اش را مي شنيدم . سرم را نمي توانستم بجنبانم . سنگين شده بود . گاهي كه مي خواست دادم را درآورد چاقو را فرو مي كرد ، توي گوشت مي پيچاندش و بيرون مي كشيد . عرق سرد مي نشست بر بدنم و من داد مي زدم . كاش كسي بود . دوست داشتم كسي آن پايين باشد . يا روبرويم . يا هرجا . فقط باشد . سكوت آن دره ي وسيع كه ما بر تپه اي مشرف بر آن ايستاده بوديم ، من بر صليب و او بر پاي صليب ، تنها با صداي خنده هاي پيرزن و فريادهاي من مي شكست . و پژواك صداي ما . اما انگار پژواك نبود . انگار آن دورها ، بالاي تپه اي مثل همين تپه ، مشرف بر دره ، كسي ديگر مثل من بر صليب جان ميداد . و عجوزه اي مثل همين پيرزن ، تيغ بر بدنش فرو مي كرد . و هربار كه فرياد من به آنسوي دشت مي رسيد او هم پاسخ ميداد ، با فرياد . شايد هم خيالات من بود . تنها بودم و دوست داشتم كسي باشد . هرجا . عجوزه به نفس نفس افتاده بود . تيغ زدن را رها كرد و ديدمش كه عصازنان تپه را پايين رفت . حالا من بودم و صليب و و رگهايي كه پاره مي شدند و خوني كه از زير صليب ، راه گرفته بود و صداي چك چكش را مي شنيدم روي سنگها . سرم سنگين شده بود . جنباندمش و تكيه اش دادم به ستون عمودي صليب . خش خش خارها را مي شنيدم كه توي پوست سرم فرو مي روند . فرياد كشيدم . آني كه آنسوي دشت بود هم . اين بار نه پس از من . اين بار همصدا . آفتاب از پشت ابر بيرون آمد . نورش چشم را مي آزرد . چشمانم را بستم . دستانم سبك شده بود . هرچه رگ بود پاره شده بود حتمن . سر گرداندم . چشم باز كردم . همان قمري كه هميشه مي آيد مي نشيند پشت پنجره ي اتاقم ، نشسته بود روي دستم . جاي زخم ها را نوك مي زد . از نوكش خون مي چكيد .

پنجره را باز کن که ميخواهم هواي تو کنم
آينه را بياور کنار پنجره
به هواي تو
هزار چشم خيابان را قاب بگيرم
هو کنم.
امروز از صبح تو خونه تنها م
خونه ي خالي بايد طعم چيزاي خوب خوب رو بياره زير دندونت. بايد مغزت پر بشه از نقشه. بايد فکر کارهايي رو بکني که نمي توني در حضور ديگران انجام بدي. اما خونه ي خالي واسه من مزه ي زهر مار وينستون لايتس مي ده که کنار پاکتش نوشته دخانيات عامل اصلي سرطان و براي سلامتي زيان آور است , و برام از جهنم هم ترسناکتره !!!
زندگى ! آخ اگر آدرست را داشتم ! آخ اگر داشتم ! خوب مىنشستم تا ته بهت فكر مىكردم و بعد نتيجهاش را پست مىكردم در خانهات. نتيجهاى كه دقيقا بوى زندانى كه ساختهاى را بدهد : تهوع.


گاهی خنده بیخ گلویم را میگیرد. هیچکس آخر نفهمید ناخوشی من چیست. همه گول خوردند.